Sunday, January 01, 2012

خاطرت هست؟

،همین روز بود، چندی پیش

در هیاهوی باران و پاییز

زیر تبریزی های سر به فلک کشیده با برگ های زرد درخشان

،و چنارهای تنومند با برگ های رقصان

،نهالی کاشتیم از جانمان

.و عهد کردیم باشیم تا باشد و ریشه بدواند در همه ی روزگارمان


نفرین بر زمستان که نهال نوپامان را از ریشه ی جان نگرفته اش خشکاند

.نفرین بر زمستان


پس کجاست فرشته ای که در فال قهوه نهالمان را می پایید؟

کجاست؟

آخ که چقدر تو را کم دارم در این روز بارانی

،بارانی که همواره آغشته به توست و خاطرات تو

.که دلیلی محرمانه شد بر همه ی کلام و کردار عاشقانه مان


آخ که چقدر تو را کم دارم در این روز بارانی

بارانی که تیرگی های جهان و خاک سرد پاشیده بر زندگی مان را زدود

،و مسیر سبزی را نشانمان داد

.که خانه دلهامان به هم می رسید

بارانی که شست غبار خستگی از جان های فرسوده مان

.تا عاشق و سبکبال در کنار هم آرام گیریم


.آخ که چقدر تو را کم دارم

،یازدهمین روز ماه، باران

.شروع سال نویی بلند و پایان قصه ای کوتاه


.چه زمستانی را به انتظار نشسته بودم

واحه ای در برهوت تنهايی ام

خاموش تر از هميشه

،در بستر تنهاييم خوابيده ام

،با تنی رنجور از عشقی بی گاه

،بی تعلق

.بی ثمر

،هم چون خانه ای بی در

.بی ديوار

،زير لب، آوازهای كودكيم را زمزمه می كنم

،آواز ستاره ای كه تك و تنها

،مثل شاهينی پر می كشيد

.و می آمد پايين پايين

،به دنيايم می آوردمش

.آن گاه نفس هايم نقره ای می شد

،و اينك، با چشمانی اشك آلود

.به اين كفش های بزرگ می نگرم

،به كفش های زندگيم

كه شايد از ازل

.لنگه به لنگه به پا كرده ام

،باشد، باشد، ديگر گريه نخواهم كرد

:اما به ياد آور لحظه ای را كه گفتمت

،سهم من از جهانی بدين بزرگی، با اين همه پنجره و آدم و ستاره

.جز اندوه تنهايی نيست

نگفتمت؟

:و تو گفتی

.اين تنهايی بی پايان نيست

يادت هست؟

پس آن گاه رويايی ساختم

.پر از شعر و نوازش و معاشقه

،جهانی كه در آن، نه هراس تاريكی بود، نه غوغای تنهايی

.و پر بود از دستان مهربان تو

.باشد، باشد، ديگر هيچ نمی گويم

،سكوت می كنم

،تا عبور كند

.اين رويای فناناپذير

.مشتاق و شوریده، با عاشق ترین روح جهان به دیدنت می آیم

.می آیم تا در کنار تو آرام بگیرم

می آیم تا تو آرام و مهربان

مرا در آغوش بگیری

،و بگویی این آخرین جدایی مان بود

که دیگر نمی روی

.حتی اگر بخواهی بازگردی

تو را سوگند به ماه و برف که دوست می داری

.بگو که دیگر هرگز تنهایم نمی گذاری

،تو

تو به من هرگز نگو که اکنون کنار منی، گرچه که دوری

نه، نگو

،همه ی کلمات من در حنجره ام ماسیده اند

در حسرت این که تو روبرویم بنشینی و

با دو چشم خیس و مهربانت به من نگاه کنی

.و پوست من تب دار است در عطش لمس سرانگشتان تو


،گاه صبح پاییزی

میان بازی خورشید و ابرها

،و رخوت خمرآلود چای و شعر و عطر بابونه

.تو عاشقانه سر می رسی و مرا در آغوش می گیری


پس آن گاه

،همه را رها خواهم کرد

تا در میان پیچیدن جانمان به یکدیگر

.به رخوت خمرآلود عشق و شور و عطر تن تو دچار شوم

Saturday, September 29, 2007

درنگی بر يك تخته سنگ

نشسته بر تخته سنگی
.
،در حاشيه اين جهان
.
.بی گمان، ‌اين غروب غم انگيزترين لحظه زندگانی من است
.
به زمين می نگرم، به اين خاك سرد
.
كه هرگز گوشه ای از آن ماوای من نبود
.
.و به آسمان، كه هرگز خورشيدش سوزان تر از آتش درون من
.
،و به زندگی ام كه با تمام روياها و آرزوهايم
.
.چونان مشتی ماسه از لابه لای انگشتانم به در می شود
.
،و من
.
،تنها
.
نشسته بر تخته سنگی
.
،در حاشيه اين جهان
.
گيسوانم را به دست باد سپرده ام
.
.زيرا كه يادآور نوازش سرانگشتان توست
.
،آه ای شب پره ی مغموم
.
با خود چه كرده ای؟
.
با خود چه كرده ای؟
.
.هرگز خوش بخت نخواهی بود، هرگز
.
.زيرا كه همواره چشم به راه عشق بوده ای
.
.
.بی گمان، ‌اين غروب غم انگيزترين لحظه زندگانی من است
.
از يك سو مرا در چنگ گرفته است، تنهايی
.
كه همواره جان مرا فرسود
.
و از سويی ديگر، اندوه
.
.كه چون دستان نااهلی،‌ همواره قلب مرا فشرد
.
،و من خسته از اين اسارت
.
سر بر زانو می گذارم
.
و آن گاه روان می شود بر گونه ام قطره اشكی
.
.كه آغشته به خاطرات توست
.
،سر بر زانو
.
نشسته بر تخته سنگی
.
،درحاشيه اين جهان
.
:و از تو تنها يك سوال ساده دارم
.
به چه اميدی پيشانی مرا بوسيدی
.
و چشم بر من بستی؟

Monday, September 17, 2007

،آه ای ساده دل مغموم
.
.هرگز خواب های كودكيت تعبير نخواهد شد
.
،هرگز هم چون نقاشی های سال های دور
.
به اندازه كلبه ات نخواهی بود
.
،تا بتوانی آن را در آغوش بگيری
.
ببری، بگذاری در دشتی فراخ
.
.و در آن رويايت را زندگی كنی
.
هرگز هيچ كس بر زمين نخواهد گذاشت
.
آن چه را كه در دست دارد
.
.تا كنارت بنشيند و زيباترين ترنم جهان را آواز سر دهد
.
،آه ای ساده دل مغموم
.
،هرگز هيچ كس در عطش تب آلود اين تنهايی
.
دست بر شانه ات نخواهد نهاد
.
:و نخواهدت گفت
.
،آب آورده ام
.
تشنه نيستی؟

Tuesday, May 01, 2007

برای دستهايت

،آه از دستان تو
كه می توانست نوازش گر تنهايی بی پايان ام باشد
و اما هر از گاهی تلنگری می زند
بر بغض خفته در گلويم
و آن گاه من می مانم و تنهايی و بغضی بيدار
.
.

آه از دستان تو
كه می توانست نقطه ای بگذارد بر انتهای مرثيه ی دل تنگی ام
و اما هر از گاهی نقطه ای می گذارد
بر اين دل بی قرار
و آن گاه من می مانم و دل تنگی و اندوهی بسيار
.
.

آه از دستان تو
كه می توانست راوی خاموش اين تن تب دار باشد
و اما هر از گاهی می قشارد مرا
درون اين حجم سرد غمناك
.و آن گاه من می مانم و تنی تشنه و سكوتی سرشار
.
.
،آه از دستان تو
.آه از دستان تو

Saturday, April 14, 2007

حوا - نويسش دوم

.حوا گفت: آتشی درونم شعله می كشد
آدم گفت:‌ چگونه توان آتش در خاك نهادن؟
حوا گفت: ‌اين نه آتشِ در خاك است. اين كيميايی است كه خاك را آتش كند.
آدم گفت: ‌نامش؟
حوا گفت:‌عشق
آدم همه گوش شد.
حوا گفت:‌ خواهی نصيبی از آن تو را دهم؟
آدم گفت: ‌نخواهم. من خود همه ام.
حوا گفت: تو بی من نيمه ای، و بی عشق هيچی.
آن گاه خدا آوازی سر داد و خواند: هركه عاشق تر، نزديك تر. هركه عاشق تر، نزديك تر.
حوا رقصيد.
آدم همه چشم شد.
پس آن گاه خرامان نزد آدم نشست
و سر بر شانه اش نهاد.
شعله در آدم زبانه كشيد
.آدم، آدم شد
و اين روز ششم بود

Tuesday, March 13, 2007

عاقبت روزی

،عاقبت روزی ترك خواهم كرد
هر آن چه كه هست
،و يا حتی هر آن چه كه نيست
.و به سوی تو خواهم آمد
،تو باز حسودانه مرا در آغوش می گيری
،و در هم همه اين همه هيچ
،دورترين آواز جهان را در گوشم زمزمه می كنی
.آن قدر تا كه به رقص آيم
،عاقبت، مرا برمی چينی از هم بستری شبانه ام با روياهای ازلی
.و رها می سازی ميان معاشقه نور و ادراك
،عاقبت، خواهيم كاشت دانه هايی را كه هميشه پنهان كرده بودم
.و منتظر می نشينيم تا بر همه هستی مان سايه بگستراند
،و تو
،عاقبت شبی
،در بيابانی شايد
،در حضور همه ستارگان
.با اوراد آسمانی، مرا تعميد خواهی داد
:پس آن گاه تو را خواهم گفت
،بگذار برای هميشه بمانم
.در اين مطهر ابدی

Saturday, February 24, 2007

چند سوال ساده

،با تو با بهترين آواز جهان سخن گفتم
وتو گوش فرا ندادی.
همان كه هيچ حنجره ای توان خواندنش را نداشت،
جز گلوی من.
ای، تو.....زندگی چيزی جز آواز است؟
با تو با پاك ترين كلمات جهان سخن گفتم،
و تو پاسخی ندادی.
همان كه هيچ دهانی توان گفتنش را نداشت،
جز دهان من.
ای، تو.....زندگی چيزی جز پاكی است؟
با تو با متبسم ترين نفس جهان سخن گفتم،
و تو نشنيدی.
همان كه هيچ سينه ای توان نگهداريش را نداشت،
جز سينه من.
ای، تو.....زندگی چيزی جز لبخند است؟
با تو با عاشق ترين روح جهان سخن گفتم،
و تو حيرتی نكردی.
همان كه هيچ خوابی توان روياش را نداشت،
جز خواب من.
ای، تو...
زندگی چيزی جز عشق است؟