Wednesday, November 01, 2006

گلايه ای بی فرجام

،من خسته ام
خسته از كلام گنگ و تاريك
و دلم می گيرد از واژگان مبهم.
اگر می توانستم، شمعی افروخته می دادم دست هر انسانی
هر شمع كوچكی، گوشه ای از تاريكی دنيا را می افروخت
و روشن می كرد ضمير تاريك هر انسانی را.
...........
من خسته ام،
خسته از بسياریِ اصول آدمی
.و دلم می گيرد از پندار بيهوده
اگر می توانستم، برمی داشتم صورتك ها را از چهره هر انسانی
و می گفتم نترسيد،
شما نيز دوست داشته خواهيد شد.
..........
من خسته ام،
خسته از بی تفاوتی كور آدميان، در كنار صداقت عميق علاقه ای
.و دلم می گيرد از اين همه ترديد
اگر می توانستم، می گذاشتم هر انسانی آنقدر بلند فرياد بزند
تا خالی شود از غبار شك.
..........
كاش از جنس بلور بوديم،
تا می ديديم ذرات يكديگر را

0 Comments:

Post a Comment

<< Home