Friday, January 12, 2007

حوا - نويسش اول

.حوا گفت: آتشی درونم شعله می كشد
خدا گفت: دانی چيست؟
.حوا گفت: ندانم، تو در من دميدی، خود بگو
"خداگفت: "در ابتدا عشق بود و عشق نزد من بود و عشق خود من بود
.حوا رقصيد
.خدا گفت: حوا، من آن را در تو نهادم، درون قلبت، تا بدان زمين مرا گرما بخشی
حوا گفت: من خود در بهشتت محبوسم، چگونه توانم زمينت را گرما بخشم؟
خدا گفت: صبور باش، راهش را به تو خواهم گفت. اما اين رازی باقی می ماند ميان من و تو
.حوا خنديد، خدا هم
و سپس گفت: اما بدان، تو خود از آتش اين عشق خاكستر شوی. پس آن گاه من خاكسترت را بر سقف آسمان می پاشم تا ستارگانی شوند افروزنده شب تاريك، چون عشق روشنی است و دلت را ماه نام می نهم، تا در ميان خاكسترت، دردانه، بدرخشد. باشد كه آدميان چون بدان بنگرتد، عاشق شوند
.حوا گفت: من اگر خاكستر شوم، ‌اين شعله روزی خاموش شود
.خدا گفت: من خود آتش به تو دادم، هيزمش را هم خواهم داد
حوا گفت: نصيب من از اين آتش چيست؟ تنها مشتی خاكستر؟
.آن گاه آدم آمد. شعله در حوا زبانه كشيد و خدا مشتی خاكستر بر آسمان پاشيد
.و اين روز چهارم بود

12 Comments:

At 2:09 am, Anonymous Anonymous said...

خيلي عالي بود. واقعا حيف كه كم مي نويسيد. فعلا اين مختصر را نوشتم كه به قولم عمل كرده باشم تا شما هم بيشتر بنويسيد، ولي براي حرف بيشتر وقت لازم دارم.

 
At 8:47 pm, Anonymous Anonymous said...

واقعا تشبيهاتي كه استفاده مي كنيد خيلي زيباست، فكر مي كنم هر بار بايد اين را تكرار كنم! ولي اين جا فقط حوا از اين آتش نصيب برده (فعلا در نويسش اول). در بحث "ليلي و مجنون" شما هم يادم هست "همه چيز" ليلي بود. حالا بدون اين كه قصد نفي حرف شما را داشته باشم، يك سئوال دارم. اگر اين آتش به جان حوا افتاد و او را خاكستر كرد، چرا ما در داستان هايمان هيچ "حواي كوه كن" نداريم؟ چرا هيچ حوايي چنان از عشق آدم سر به بيابان نگذاشته كه او را "مجنون" بنامند و ديگر كسي او را به نام حوا نشناسد؟

 
At 9:17 pm, Blogger ايزدمهر said...

آقای دری عزيز
مجنون ماجرايی بود كه به تنهايی اتفاق نمی افتاد، ماجرايی بود كه بايد ساخته می شد و ليلی آن را ساخت، ‌ليلی هم.ء
مجنون بی ليلی، كی مجنون می شد؟
مجنون، مجنون ِ اشارت های ابرو و نگاه ناوك انداز ليلی نبود. مجنون، مجنون ِكمند ليلی بود و كمند ليلی، عشق بود.ليلی مالامال از عشق بود، عشقی كه هم او را سوزاند، هم مجنون را.اگر ليلی، همه عشق نبود، مجنون هم مجنون نمی شد. اگر مجنون، همه عشق نبود، ليلی، ليلی نمی شد. اما ليلی محصور در چنگال سنت بود، محصور در دستان پدری كه او را به زور شوهر داد به ديگری. اصلا قصه از آن جا شروع می شود كه پدر ليلی كه نماينده سنت است، مانع ازدواج اين دو دل داده می شود. اگر ليلی همچون مجنون آزاد بود در انتخاب، قصه، قصه نمی شد و يا حتی پس از آن اگر می توانست همچون مجنون سر به بيابان بگذارد، شايد هردو در آن جا به وصال يكديگر می رسيدند و باز قصه، قصه نمی شد
قصه ليلی و مجنون، نه تنها قصه درد عشق، كه قصه درد جامعه ما هست. زنان ما هميشه ی تاريخ، مصلوب به صليب سنت اند. و نه تنها نمی توانند انتخاب كنند، نه تنها نمی توانند از سر عشق ِ خود دل به دريا بزنند و سر به بيابان بگذارند، ‌كه حتی دهانشان ممهور به مهری می شود به نام حيا. و اين گونه است كه كمتر ديده می شوند و اين بدين معنی نيست كه كمتر عاشق اند

 
At 3:02 am, Anonymous Anonymous said...

سلام
اين جا هم براي تاكيد برات می نويسم كه من به نمايندگي دوستان باران ازت مي خواهيم كه جوابت به آقاي دري رو مستقيم تو وبلاگت بذاري. منتظريم

 
At 3:28 am, Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At 9:21 pm, Anonymous Anonymous said...

من هم با دوستان شما موافقم. واقعا متنهايتان زيباست. احساس مي كنم هر قدر بيشتر مخالفت كنم شما بيشتر مي نويسيد، و البته هربار بهتر هم مي نويسيد. اين خودش يك انگيزه است! ولي واقعا بدون اينكه قصد مخافت با حرفاتون را داشته باشم، هنوز در متن زيباي شما جوابم را پيدا نكردم. اين كه ديوانگي هاي آدم به خاطر حواست، يا وجود ليلي و مجنون بدون هركدام معني ندارد قبول. اصلا بحث من كم تر يا بيشتر بودن اين عشق در هر كدام اين ها نيست. ولي واقعا براي من اين سئوال هست كه چرا زنجيرهاي آداب اجتماعي جلوي سر به بيابان گذاشتن يا دل به دريا زدن يك عاشق را بايد بگيرد؟ مگر عشق چيزي جز گذشتن از نام و ننگ و پاره كردن اين زنجيرهاست؟
حتي در اين صورت، آيا اين عشق خودش را نبايد جور ديگري به نمايش بگذارد؟ از ليلي و مجنون و داستان ها بگذريم. به عرفا و شوريدگان تاريخ نگاه كنيم. مثل منصور حلاج، مثل بابا طاهر، مثل مولوي، مثل ... كه هر كدام داستاني از عشق را به نوعي مي سرايند، علي رغم همه محدوديت ها و زنجيرهاي آداب اجتماعي و سنت. واقعا سئوال مي كنم كه چرا جلوه عشق مولوي در داستان ني و ناله هايش از جدايي يا دوبيتي هاي بابا طاهر تا زمان خودمان، شعر شهريار و جلوه هاي زيباي درد عشق در شعري مثل "آمدي جانم به قربانت ..." را در طول تاريخ در زن ها نمي بينيم؟ مي توانيد راهنمايي كنيد؟

 
At 11:10 pm, Anonymous Anonymous said...

من امروز با وبلاگتون برخورد کردم واز این بابت خوشحالم باید اعتراف کنم که متن فوق العاده ای بود
امیدوارم شادوموفق باشید

 
At 11:38 pm, Blogger ايزدمهر said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At 11:51 pm, Blogger ايزدمهر said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At 12:33 am, Blogger ايزدمهر said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At 12:39 am, Blogger ايزدمهر said...

آقای درِی عزيز
من قبول دارم كه عشق چيزی جز گذشتن از نام و ننگ نيست-البته اگر لازم باشد-اما موضوع به همين آسانی كه من و شما راجع به آن صحبت می كنيم نيست. تصور می كنيد اگر ليلی سر به بيابان می گذاشت،‌ به همان سادگی كه اطرافيان مجنون پذيرفتند، اطرافيان ليلی می پذيرفتند؟ ان هم در جامعه ای به آااااان كوچكی
فرار ليلی چه نتيجه ای می توانست داشته باشد وقتی كه قطعا" خانواده اش او را می يافتند و يا هزار بار بيشتر او را می پاييدند و يا اگر از اعقاب اقوام پر تعصب امروزمان
بودند،‌می كشتندش (كه امروزه هم با وجود رشد به اصطلاح فكری مردم و گسترش جامعه، اين اتفاق بسيار زياد در اقوام جنوب و جنوب غرب ايران رخ می دهد، سر بسياری از دختران و خواهران و همسران گوش تا گوش بريده می شود به اين خاطر كه اين زنان عاشق، زنجير سنت و آداب اجتماعی را دريده اند يا حتی مردان شان به عاشق بودن شان شك كرده اند، و يا بسياری از اين زنان در پی برملا شدن راز عشق شان، اقدام به خودسوزی می كنند-چون خود می دانند كه محتوم به مرگ اند- ديگر خود اوضاع زمانه ليلی را حدس بزنيد)ء
در اين صورت كه ديگر محال بود ليلی،‌ مجنون را روزی دوباره ببيند. من هم اگر جای ليلی بودم، حتما" اين گونه رفتار می كردم تا شايد روزی بتوانم به مجنون برسم. كمااين كه اين اتفاق افتاد و آن دو به هم رسيدند، منتها مرگ مجالی نداد
و اما درباره شوريدگانی كه نام برديد:‌ من هم زن شوريده ای را می شناسم كه بسيار پيش از مولوی و باباطاهر زيسته است، و حتی نه در ايران كه ما مهد عشق اش می دانيم، كه در يونان-كه مهد تعقل است و منطق- زن شاعری به نام بيليتيس ‌كه آوازه عشق اش از دوهزارو ششصد سال پيش به ما می رسد. كه در تك تك ابيات اش، شيدايی فرياد می كند. ما هم قره العين را داريم كه در جامعه متعصب آن روز، روبنده را درحضور باب و ديگر مردان دريد و" جلوه های زيبای درد عشق را در شعری مثل "گر به تو افتدم نظر" سرود" و هزاران زن عاشق ديگرء
در آخر اين كه، اين تنها نظر من است -و هيچ ارزش قانونی و حتی غير قانونی ندارد- و قصه می تواند چيز ديگری باشد و يا اصلا" قصه ای در كار نباشد. چه كسی می داند؟

 
At 4:47 am, Anonymous Anonymous said...

من هم فكر مي كنم سر به بيابان گذاشتن ليلي يا كوه كندن شيرين خيلي با شرايط آن روز جامعه منطبق نمي بود!ء مثال هاي شما در تاريخ اخير درست است.ء فكر مي كنم علاوه بر طاهره قره العين مي توانيم از پروين اعتصامي و فروغ فرخزاد هم به عنوان دو نمونه از شاعره هاي بزرگ نام ببريم.ء گرچه اين خانم ها همگي تاثير زيادي در جامعه زمان خود داشتند و در چهارمين دهه زندگي خود به ديار باقي شتافتند، ولي فكر مي كنم وجوه مشتركشان اينجا به پايان مي رسد،ء يا حداقل شاعري يكي از وجوه مشتركشان نيست.ء پروين و فروغ شاعراني بزرگ و چيره دستند، ولي طاهره بيشتر براي مبارزه با سنت ها معروف است تا به عنوان شاعر،ء آن هم دركنار نهضتي كه اصالت آن بسيار زير سوال است.ء
چون مثال هاي شرقي ايجاد حساسيت مي كند،ء من از مثال يوناني شما استقبال مي كنم.ء من اين خانم شاعره را نمي شناسم.ء اگر شما اشعار او را مي پسنديد حتما خواندنيست،ء ولي اين خود نشان مي دهد كه آثاري چنين،ء حداقل در اروپا،ء مي تواند دوهزار و ششصد سال هم دوام بياورد.ء پس حالا پرسش را جور ديگر طرح كنيم.ء در اروپا كه نوع محدوديت هايي كه در ايران از آن صحبت مي كنيد به اين شكل وجود نداشته است.ء معمولا هم آثار هنري و جلوه هاي عشق فقط به صورت شعر نبوده و هنر هايي مثل مجسمه سازي،ء نقاشي و موسيقي اگر داراي ارزشي بالاتر از شعرنبودند،ء لا اقل هم تراز و هم سنگ (بسيار گران سنگ؟)ء بوده اند.ء خوب چه آثاري بخاطر شما مي آيد؟ زيباتر از مجسمه "پيه تا"ء شعري به ياد مي آوريد؟ يا زنده تر از موناليزا اثري به ياد شما مي آيد؟ مي خواهم بگويم باز با نام هاي ميكل آنژ،ء رامبراند،ء ون گوك،ء لرد بايرون،ء اسكار وايلد،ء شكسپير،ء اشتراوس،ء باخ،ء بتهوون الي آخر برخورد مي كينم.ء حالا سوالم را تكرار مي كنم.ء بين اين آدم ها كه هركدام عشق را به گونه اي سروده اند،ء حوا ها كجا هستند؟ يا بهتر بگويم،ء اين عشق در آنها چگونه تجلي پيدا كرده است؟ چگونه خود را نشان داده است؟
من هم در انتها بگويم اين نظر من نيست،ء تنها يك سوال است كه دنبال پاسخ آن هستم.ء

 

Post a Comment

<< Home