خاموش تر از هميشه
،در بستر تنهاييم خوابيده ام
،با تنی رنجور از عشقی بی گاه
،بی تعلق
.بی ثمر
،هم چون خانه ای بی در
.بی ديوار
،زير لب، آوازهای كودكيم را زمزمه می كنم
،آواز ستاره ای كه تك و تنها
،مثل شاهينی پر می كشيد
.و می آمد پايين پايين
،به دنيايم می آوردمش
.آن گاه نفس هايم نقره ای می شد
،و اينك، با چشمانی اشك آلود
.به اين كفش های بزرگ می نگرم
،به كفش های زندگيم
كه شايد از ازل
.لنگه به لنگه به پا كرده ام
،باشد، باشد، ديگر گريه نخواهم كرد
:اما به ياد آور لحظه ای را كه گفتمت
،سهم من از جهانی بدين بزرگی، با اين همه پنجره و آدم و ستاره
.جز اندوه تنهايی نيست
نگفتمت؟
:و تو گفتی
.اين تنهايی بی پايان نيست
يادت هست؟
پس آن گاه رويايی ساختم
.پر از شعر و نوازش و معاشقه
،جهانی كه در آن، نه هراس تاريكی بود، نه غوغای تنهايی
.و پر بود از دستان مهربان تو
.باشد، باشد، ديگر هيچ نمی گويم
،سكوت می كنم
،تا عبور كند
.اين رويای فناناپذير