Friday, January 12, 2007

حوا - نويسش اول

.حوا گفت: آتشی درونم شعله می كشد
خدا گفت: دانی چيست؟
.حوا گفت: ندانم، تو در من دميدی، خود بگو
"خداگفت: "در ابتدا عشق بود و عشق نزد من بود و عشق خود من بود
.حوا رقصيد
.خدا گفت: حوا، من آن را در تو نهادم، درون قلبت، تا بدان زمين مرا گرما بخشی
حوا گفت: من خود در بهشتت محبوسم، چگونه توانم زمينت را گرما بخشم؟
خدا گفت: صبور باش، راهش را به تو خواهم گفت. اما اين رازی باقی می ماند ميان من و تو
.حوا خنديد، خدا هم
و سپس گفت: اما بدان، تو خود از آتش اين عشق خاكستر شوی. پس آن گاه من خاكسترت را بر سقف آسمان می پاشم تا ستارگانی شوند افروزنده شب تاريك، چون عشق روشنی است و دلت را ماه نام می نهم، تا در ميان خاكسترت، دردانه، بدرخشد. باشد كه آدميان چون بدان بنگرتد، عاشق شوند
.حوا گفت: من اگر خاكستر شوم، ‌اين شعله روزی خاموش شود
.خدا گفت: من خود آتش به تو دادم، هيزمش را هم خواهم داد
حوا گفت: نصيب من از اين آتش چيست؟ تنها مشتی خاكستر؟
.آن گاه آدم آمد. شعله در حوا زبانه كشيد و خدا مشتی خاكستر بر آسمان پاشيد
.و اين روز چهارم بود