Wednesday, November 22, 2006

جهان من

،اين جا آسمان لبريز از آواز ستاره است
.و زمين، سرشار از بيداری دريا
،خانه ام دوقدمی كودكی ست
،ميان نور و عاطفه
.كه پنجره اش باز می شود رو به اقاقی ها
،اين جا
،نه اضطراب كبوتر از نگاه تيغ
.و نه كابوس زنبق از تصور داس
،تنها نسيم نارنج است و باران پروانه
شادمانی زنجره از خيال انبوهی شب بوها و
.جای پای پرندگان بر آسمان
من در اين باغ پر از رويا
،با دو چشم خيس
،ميوه لحظات معصومی را گاز می زنم
،هيچ كس هم نيست
.تنها تنهایی ست كه گاهی حواليم پرسه می زند
.........
،كوله بار آرزوهای فرسوده از ذهن زمان را
بر زمين می گذارم
و خسته از جراحت های كهنه سال و سفرهای ملتهبم
،ميان نسترن و نيايش از نو زاده می شوم
.بی هراس از حادثه نابهنگام و حرف و حديث آدمی
،ديگر از هجوم گريه و بغض بی قرار دلم نمی گيرد
.از شادمانی بی سبب و اندوه بی دليل دلم نمی گيرد
،آسوده از دلهره سال های دور
،رو به روشنايی ماه دوشيزه
.برای حزن شبتاب و شرم فانوس گريه می كنم
،گريه می كنم، آنقدر بلند تا مردمان ساده هم بشنوند
.كه ديگر من پا بر روی خاك سرد نخواهم نهاد
بگذار آدميان بدانند
،سهم ما از آن همه سال سكوت و صبوری
.دودلی بی مرام و ترانه همين طوری نبود
............
،حالا دستمالم را بر می دارم
،می روم رو به دل دريا می نشينم و
برای خودم
.تا به ابد، آوازی محرمانه می خوانم

Monday, November 20, 2006

ده دقيقه پياده روی

،دستان يخ زده پسركی كتك خورده كه در كنار ترازو مشق می نويسد
،چشمان غمگين دختر بچه زيبايی كه به اصرار به ديگران فال می فروشد
و التماس پيرزنی خموده به عابرين، برای‌ التيام تب گرسنگی شكمی كه معنی سيری را نمی‌داند
............
،و من در اين ميان می انديشم به كلمات بی مفهومی كه اختراع كرده ايم
به عدالت، به خوشبختی

Wednesday, November 15, 2006

رفتن،‌ رفتن......و شايد باز هم رفتن

اين پاييز، برايم فصل رفتن است، فصل جابجايی. هم در دنيای مجازی، هم در دنيای حقيقی. منظورم از جابجايی در دنيای مجازی، نقل و انتقال به وبلاگ جديدم است و منظورم از جابجايی در دنيای حقيقی، نقل و انتقال به خانه جديدم. گرچه كه هنوز مطمئن نيستم جهانی
،كه در آن زندگی می كنيم، حقيقی باشد. خدا را چه ديده ای... شايد نقل و انتقال بعدی ام هم در اين پاييز باشد، آن هم به دنيايی ديگر
.گرچه در اين مورد هم مطمئن نيستم كه چنين جايی وجود داشته باشد

Friday, November 10, 2006

روزهای پاييزی ام

.من از اعماق اوقاتی سنگين با تو سخن می گويم
،اوقاتی كه پر است از تنهايی
.و خالی از شكيبايی من
،در سراسر روح من شنيده می شود آوای اندوه
.كه گريه ام را يارای خامُشی اش نيست
من پيش از اين هرگز نمی شناختم چنين روزگاری را
.زيرا هرگز تا بدين پايه تنها نبوده ام
و من می‌انديشم
چه چيز پنهانيست
در ميان حضور راز آميز اين تنهايی
.كه بايد به درك برسد
،نمی دانم
،شايد از درس های زندگی
تجربه می كنم
.هولناكی هايش را
..........
،گويی همه چيز از من
آرام آرام،
دور و بی صدا می شود
و آنچه كه فرياد می كند
دلتنگی ‌من است و بی تابيم.
من اين گونه روزهای كم رنگم را زندگی می كنم
در زير آفتاب تنبل پاييزی،
اين عقربه ها هم كه كند شده اند از سنگينی نگاه من
و من
.درمانده شده ام از رنج شمارش روزها

Wednesday, November 08, 2006

سوی ديگر

،دل توفان تبار من
،ازپی خوابی شايد
می داند كه هميشه، ترديد ستاره
.خبر از حادثه آسمان نمی دهد
مردمان ساده هم بايد بدانند
هميشه، كوچ پرستوی تنها
.اشاره به شكوه پاييز نيست
...............
،اينجا، كنار شادابی شبدرهای آزاد
من به اندوه زنبق هايی می انديشم
.كه در گلدان های زيبای من و تو محبوسند

Sunday, November 05, 2006

اكتشافات اخير

كشف جديد: اگرخودِ خودت تنها باشد اما خودت تنها نباشی، خيلی بدتر از اين است كه خودِ خودت تنها باشد و خودت هم تنها باشی
سوال: حالا اگر خودِ خودت تنها نباشد چی؟
جواب: مگر می شود خودِ خودِ كسی تنها نباشد. اصلا" اولين چيزی كه با هركس زاده می شود، تنهايی است
نتيجه اول: خودِ خود هر كسی تنهاست
نتيجه دوم: خودِ هر كس هم تنهاست
............
كشف جديدتر: همه ما تنهاييم، گاهی خيال می كنيم كه تنها نيستيم

خيال باطل

،من كه گناهی نكرده بودم
داشتم سر بر دوش ستاره، خواب خدا و پری و پروانه می ديدم،
تنها به يك بهانه ساده، رويام را برآشفتند.
مگر من از جهان بدين بزرگی، با اين همه پنجره و آدم و ستاره،
چه می خواستم؟
جز اين كه لحظاتم خالی باشد از اندوه تنهايی؟
.حتی اين سهم از زندگی را هم به من ندادند
....................
،و تو
،تو همه اين ها را ناشكيبايی من مدان
،از آن كه پيش از اين می پنداشتم شايد تنهايی آزمونی باشد برای شكيبايی مان
،اما گمان نمی برم شكيبايی درمان انتظار باشد
.بلكه خيالی است كه ما برای رهايی از رنج انتظار و نوميدی، ساخته ايم

Wednesday, November 01, 2006

گلايه ای بی فرجام

،من خسته ام
خسته از كلام گنگ و تاريك
و دلم می گيرد از واژگان مبهم.
اگر می توانستم، شمعی افروخته می دادم دست هر انسانی
هر شمع كوچكی، گوشه ای از تاريكی دنيا را می افروخت
و روشن می كرد ضمير تاريك هر انسانی را.
...........
من خسته ام،
خسته از بسياریِ اصول آدمی
.و دلم می گيرد از پندار بيهوده
اگر می توانستم، برمی داشتم صورتك ها را از چهره هر انسانی
و می گفتم نترسيد،
شما نيز دوست داشته خواهيد شد.
..........
من خسته ام،
خسته از بی تفاوتی كور آدميان، در كنار صداقت عميق علاقه ای
.و دلم می گيرد از اين همه ترديد
اگر می توانستم، می گذاشتم هر انسانی آنقدر بلند فرياد بزند
تا خالی شود از غبار شك.
..........
كاش از جنس بلور بوديم،
تا می ديديم ذرات يكديگر را