نشسته بر تخته سنگی
.
،در حاشيه اين جهان
.
.بی گمان، اين غروب غم انگيزترين لحظه زندگانی من است
.
به زمين می نگرم، به اين خاك سرد
.
كه هرگز گوشه ای از آن ماوای من نبود
.
.و به آسمان، كه هرگز خورشيدش سوزان تر از آتش درون من
.
،و به زندگی ام كه با تمام روياها و آرزوهايم
.
.چونان مشتی ماسه از لابه لای انگشتانم به در می شود
.
،و من
.
،تنها
.
نشسته بر تخته سنگی
.
،در حاشيه اين جهان
.
گيسوانم را به دست باد سپرده ام
.
.زيرا كه يادآور نوازش سرانگشتان توست
.
،آه ای شب پره ی مغموم
.
با خود چه كرده ای؟
.
با خود چه كرده ای؟
.
.هرگز خوش بخت نخواهی بود، هرگز
.
.زيرا كه همواره چشم به راه عشق بوده ای
.
.
.بی گمان، اين غروب غم انگيزترين لحظه زندگانی من است
.
از يك سو مرا در چنگ گرفته است، تنهايی
.
كه همواره جان مرا فرسود
.
و از سويی ديگر، اندوه
.
.كه چون دستان نااهلی، همواره قلب مرا فشرد
.
،و من خسته از اين اسارت
.
سر بر زانو می گذارم
.
و آن گاه روان می شود بر گونه ام قطره اشكی
.
.كه آغشته به خاطرات توست
.
،سر بر زانو
.
نشسته بر تخته سنگی
.
،درحاشيه اين جهان
.
:و از تو تنها يك سوال ساده دارم
.
به چه اميدی پيشانی مرا بوسيدی
.
و چشم بر من بستی؟